Saturday, October 3, 2015

روشن از مهتاب و فردا روز آغاز است



سلام ای خواب ای رویا
سلام ای آنکه با تو عشق شد پیدا
سلام ای آشنا ، ای مه
سلام ای مونس شبها
مرا با خود ببر زینجا
نمی دانی که چشمانت
چه با من میکند هر شب
نمی دانی فریب چشمهای تو
طلسمم میکند دیوانه میسازد نگاهم را
ولی افسوس اینجا
فاصله
صدها
هزاران راه را باید بپیماید
و من تنها
ندارم طاقت رفتن
نگاهم کن
بشو همراه
من اینجا بی تو تنهایم
و می گیرم
سراغ چشمهائی را
که یک شب آتشی افکند در جانم
ولی افسوس
این آتش
زبان شعر هایم را
نمی داند
نشد همراه
ندانست این دل تنها
که یک دم
هم زبانی را
طلب دارد
نمی داند دل تنها
پری رویان دیگر را
نمی داند اگر
یک دم !
شبی !!
تنها !
زبانم را بداند او
من آن شب را
کنم تا صبح فردا
روشن از مهتاب
و فردا روز آغاز است

No comments:

Post a Comment